بنام خدای فرشته ها
هنوز در باورم نمی گنجد چهل روز ٬ از کوچ پرستوی مهاجرمان - زینب سادات - می گذرد !
زینب جان هنوز باورم نمی شود که از بین ما رفته ای !
هنوز باورم نمی شود غم فراق پدر تو را مریض کرد !
هنوز باورم نمی شود آنقدر بی تابی و بی قراری پدر کردی ٬ که عاقبت در کنار او آرمیدی !
هنوز باورم نمی شود که نه تو و نه دیگر پدر در کنارمان نیستید !
فرشته کوچک ما ! هر چند در بین ما نیستی ولی خاطراتت ٬ لحظه ای ما را تنها نمی گذارد ؛ بازی و خنده های کودکانه ات هنوز در یادمان هست ؛ کیف و دفترچه مدرسه ات سرگرمی لحظه های تنهایی من شده است.
زینب جان ! از وقتی تو رفتی ٬ دیگر غم مهمان هر شب ما شده است ؛ سکوت و تنهایی جای تو و بابا را ٬ در خانه پر کرده است ! قناری ها یت دیگر نمی خوانند !
زینب ! چرا دیگر آیدا ٬ زهرا ٬ مرضیه یا پریسا برایت زنگ نمی زنند !؟ دلم برای روپوش و مقنعه مدرسه ات تنگ شده است ! هر شب به انتظار این مینشینم تا بیایی و تکلیف مدرسه ات را مثل همیشه با هم انجام بدهیم ! راستی نگفتی! هنوز معلمت در کلاس ٬ اسم تو را برای حضور و غیاب می خواند !؟
زینب جان ! امروز می خواهم آخرین انشای مدرسه ات را دوباره برایت بخوانم ٬ یادت هست !؟
نامه ای به خدا
بنام خدا
من از خدا قدردانی می کنم که این همه نعمت را به ما بخشیده است. من نماز می خوانم و از خدا تشکر می کنم. من از خدا می خواهم روح پدرم را شاد کند . من همیشه دوست دارم در نماز هایم از نعمت های خدا قدر دانی کنم . خدا مرا نگاه می کند و مواظب کارهای ما است ٬ پس همیشه باید او را شکر کنیم . من از خدا می خواهم همه مریض ها را شفا بدهد ٬ منم شفا بده .....
.
.
.
..........
ما داغ فراق دیده بودیم
افسانه غم شنیده بودیم
اما غم تو جگر گداز است
دردیست که قصه اش دراز است !
برادر داغدارت
|